پآرت4. دلبرک شیرین آستآد
پُـــــــآرتُـــــــ4. دلبےـرک شےـیرینےـ آسےـتےـآد🍭
بابایی مثل همیشه که روی مبل نشسته بود با لبخند گفت:بیا چشم آبی. بیا ببینمت دلم برات یه ذره شده بود.
با ذوق دوییدم بغلش که بابا سهراب از پله های مارپیچی عمارت پایین اومد و با لبخند گفت:تک دخترم اومده. چشم آبیم اومده. ستارم اومده. بدو بیا بغلم.
از بغل بابایی بیرون اومد و دوییدم بغل بابا سهراب. با محبت سرمو بوسید و گفت:مامان بهنازت نیومد؟
با لبخند گفتم:بهشون زنگ نزدم. میزنم ببینم کجان.
با دیدن چهارتا برادرام با خنده گفتم:به ارازلای اعظم
نیما، داداش بزرگم، با خنده گفت:به روانی اعظم
پارسا، داداش دومیم، با لبخند گفت:سلام وروجک
اشوان، داداش سومیم از پله های مارپیچی عمارت پایین اومد و گفت:گفتم یه صدای گوش خراشی میاد پس صدای تو بود
ماکان داداش چهارمیم از توی آشپزخانه اومد بیرون اومد و درحالی که خیاری توی دستش بود گفت:به به. گل رزم اومد. علیک سلام خوشگله
با ذوق خندیدم و دوییدم بغل ماکان. از بین همشون رابطم با ماکان خیلی بهتر از اون سه بود.
ماکان با لبخند دستاشو دورم حلقه کرد بغلم کرد.
پارسا با ناراحتی ساختگی گفت:من چی پس؟
با خنده از بغل ماکان بیرون اومدم و رفتم پارسا بغل کردم. پارسا با خنده بغلم کرد.
با باز شدن در و وارد شدن مامان بهناز و خاله نازی، کسی که از بچگی خونه ما کار میکرد و خیلی با مامانم رفیق بود.
مامان با خنده گفت:معلومه تازه رسیده که اینجوری بقیه رو بغل کرده
بابا سهراب با لبخند رفت مامان و بغلش کرد و مامانم دستاشو دور گردن بابا سهراب حلقه کرد و بغلش کرد
با شیطنت بلند گفتم:اوووو! فضا عشقولانه شده دوستان. نظارت کنید.
بابایی مثل همیشه که روی مبل نشسته بود با لبخند گفت:بیا چشم آبی. بیا ببینمت دلم برات یه ذره شده بود.
با ذوق دوییدم بغلش که بابا سهراب از پله های مارپیچی عمارت پایین اومد و با لبخند گفت:تک دخترم اومده. چشم آبیم اومده. ستارم اومده. بدو بیا بغلم.
از بغل بابایی بیرون اومد و دوییدم بغل بابا سهراب. با محبت سرمو بوسید و گفت:مامان بهنازت نیومد؟
با لبخند گفتم:بهشون زنگ نزدم. میزنم ببینم کجان.
با دیدن چهارتا برادرام با خنده گفتم:به ارازلای اعظم
نیما، داداش بزرگم، با خنده گفت:به روانی اعظم
پارسا، داداش دومیم، با لبخند گفت:سلام وروجک
اشوان، داداش سومیم از پله های مارپیچی عمارت پایین اومد و گفت:گفتم یه صدای گوش خراشی میاد پس صدای تو بود
ماکان داداش چهارمیم از توی آشپزخانه اومد بیرون اومد و درحالی که خیاری توی دستش بود گفت:به به. گل رزم اومد. علیک سلام خوشگله
با ذوق خندیدم و دوییدم بغل ماکان. از بین همشون رابطم با ماکان خیلی بهتر از اون سه بود.
ماکان با لبخند دستاشو دورم حلقه کرد بغلم کرد.
پارسا با ناراحتی ساختگی گفت:من چی پس؟
با خنده از بغل ماکان بیرون اومدم و رفتم پارسا بغل کردم. پارسا با خنده بغلم کرد.
با باز شدن در و وارد شدن مامان بهناز و خاله نازی، کسی که از بچگی خونه ما کار میکرد و خیلی با مامانم رفیق بود.
مامان با خنده گفت:معلومه تازه رسیده که اینجوری بقیه رو بغل کرده
بابا سهراب با لبخند رفت مامان و بغلش کرد و مامانم دستاشو دور گردن بابا سهراب حلقه کرد و بغلش کرد
با شیطنت بلند گفتم:اوووو! فضا عشقولانه شده دوستان. نظارت کنید.
- ۴.۹k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط